مدرسه شهید رجائی
چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:رمان ,یک شنبه ی, غم ,انگیز, :: 21:25 ::  نويسنده : ALIREZA       

 

پشت پنجره ی خونه ی روشنک ایستادم و به بیرون نگاه می کنم , به بارون . به مردمی که زیر بارون می دون تا سر پناهی پیدا کنن . یاد اون روز بارونی میفتم . یاد هدیه ی آرشام . جعبه ی موزیکالی که همیشه روزای بارونی نوای ملایم آهنگش روح من رو میشست . می رم سمت چمدونم که گوشه ی اتاق گذاشتمش . تموم محتویاتش رو زیر و رو می کنم تا یادم میاد جعبه ی یادگاری های آرشام رو توی خونه ی حمید جا گذاشتم . آه سرد حسرتی که از سینه ام بیرون میاد کرختم می کنه . کاش فقط جعبه ی موزیکال رو جا گذاشته بودم . من همه چیز رو جا گذاشتم . تمام خاطرات خوبم رو . یک لحظه دل می زنم به دریا و قبل از اینکه پشیمون شم شماره ی خونه ی حمید رو میگیرم . نمی دونم چرا . شاید فقط برای این که از یه چیزی مطمئن بشم . به همون سرعتی که تصمیم گرفتم پشیمون میشم و می خوام تماس رو قطع کنم اما دیگه دیر شده .
- الو .
صدای زنی که جوابم رو می ده مرددم می کنه .
- بفرمائید ؟ الو ؟
از جایی دورتر صدای حمید به گوشم میخوره .
- کیه عزیزم؟ متینه ؟
این صدا یعنی اشتباه نگرفتم .صدای زنگدار تینا رو هم میشناسم . یه لحظه فکر میکنم اصلا برای چی زنگ زدم ؟ گوشی رو قطع می کنم . چشمام رو میبندم و چهرش رو یه لحظه تصور میکنم . چهره ای که به نظرم عجیب شبیه به نازنین ، عشق اول حمیده . با به یاد آوردنش یه پوزخند روی صورتم میشینه . توی دلم کلمه ی عزیزم رو تکرار میکنم . این تینا خانوم ظاهرا خوب چم حمید رو به دست گرفته که به این زودی شده عزیزم .دوباره پیش خودم میگم زود؟ شاید من فکر میکنم زوده ؟
فکر میکنم حالا که اون مژده مرده چه اهمیتی داره . چه فرق میکنه که خاطراتش هم بمیرن . تو دلم میگم تو خودت خواستی که از نو شروع کنی .اون خاطرات هم یه قسمتی از همین نو شدنن .باید بریزیشون دور . برمیگردم پشت پنجره . هنوز هم بارون می باره .

*******************

بلوایی بر پا شده . مامان و بابا دوره ام کردن . سرم به اندازه ی یه کوه سنگینه . از شدت سر درد دلم می خواد سرم رو محکم به دیوار بکوبم . بعد از ده روز تازه جرات کردم بیام خونه و خبر طلاقم رو بهشون بدم .عکس العملشون اگه از چیزی که تصور می کردم بدتر نباشه بهتر نیست .هر چند برای من که نمی خوام روی زخمهای خودم نمک بپاشم و حقیقت رو بگم قابل درکه .دستام رو گذاشتم رو گوشهام . شاید از این همه سرزنش و نصیحت راحت شم .
- سرخود طلاق گرفتی که چی بشه ؟
- مگه روز اول بهت نگفتم باید با شوهرت بسازی ؟ تفاهم نداشتیم یعنی چی ؟
- اصلا سر چی بحثتون شده ؟ آدم که تا تقی به توقی خورد طلاق نمی گیره . حالا چرا هیچی نمی گی ؟
بالاخره بهم مهلت جواب دادن میدن .
- من که هر چی میگم شما بازهم حرف خودتون رو میزنین . چند دفعه باید توضیح بدم . حمید همش دنبال کار و زندگی خودشه . سالی به دوازده ماه من نمی بینمش . منم آدمم ازدواج نکردم که همش تنها باشم .
- اول ازدواج همه همین جورین . همین بابات تا چند سال شبانه روز سر کار بود .
- بابا می خواست با شما باشه و موقعیتش بهش اجازه نمی داد . حمید دلش نمی خواد بمونه . من هر کاری می تونستم کردم ولی اون دلش نمی خواد یه جا بند شه .
- ببین چه کار کردی که پسره بند خونه و زندگیش نشده .
- من چه کار باید میکردم ؟ تقصیر من چیه که اون یللی تللی با دوستاش رو به خوردن شام کوفتی که من درست میکردم ترجیح میداد ؟
- من که دختر خودم رو بهتر میشناسم . بسکه زبونت تند و تیزه لابد . این همه مردم چی کار می کنن ؟ حالا طلاق بگیری تنها نیستی دیگه ؟
- بار یه زندگی دو نفره رو تنهایی دوش کشیدن , همیشه تنها بودن , از این و اون حرف شنیدن . اینا به نظر شما کم چیزیه ؟
بابا عصبانی میاد طرفم . معلومه خون خونش رو می خوره .
- حالا جواب حرف مردم رو میخوای چه جوری بدی ؟من این حرفا سرم نمی شه . اصلا زنگ بزن خودش بیاد ببینم حرف حساب شما دو تا چیه .
- بابا ما طلاق گرفتیم تموم شد . ما...
- گفتم زنگ بزن .
شماره ی موبایل حمید رو می گیرم . بی حوصله جواب میده .
- دیگه چی می خوای از جونم .
- بابام می خواد ببینتت .
- به من مربوط نیست . اون موقع که اسمت تو شناسنامم بود به من مربوط نبود که حالا باشه .
- حمید دارم میگم ...
- ببین من زندگی خودم رو دارم . یادت باشه که عکسات دست منه . نمی خوای که آبروت بره . من به زودی ازدواج می کنم .با اونی که دوسش دارم . دست از سرم بردار .
گوشی رو قطع می کنه و دوباره من می مونم و بابا و سرزنش .

***************
یکی دو هفته گذشته اما هیچ چیز عوض نشده حتی یه ذره . بابا که دوباره رفته توی لاک دفاعی خودش و باهام حرف نمیزنه . مامان هم سر سنگینه . اما من رو گذاشته زیر ذره بین کنترل نامحسوس خودش . تا میخوام تکون بخورم اعمال قانونم میکنه .هه! بیشتر شبیه به یه زندانیم .عجب زندگی مزخرفیه .
امروز اما همه چیز یه جوریه . مامان از صبح بین آشپزخونه و پذیرایی در رفت و آمده . بدون حس ششم هم می تونم بگم که یه خبریه . احتمالا هم خبر مهمونی .دور و برش میپلکم بلکه یه چیزی بگه اما فایده ای نداره .
- مامان خبریه ؟
- از شاهکار جنابعالی خبر جدیدتر ؟
- مامان تا کی میخوای سرکوفت این قضیه رو توی هر جمله ات به من بزنی ؟ به چه زبونی باید بگم وصله ی همدیگه نبودیم ؟
- مگه لباسه که وصله بخواد ؟ سر خود رفتین سر یه بالای چشمت ابروه طلاق گرفتین اصلا هم فکر آبروی خانواده هاتون رو نکردین . شماها مگه بزرگتر نداشتین ؟
- مامان من از من کوچیکتر این رو قبول کن دندون کرم خورده رو باید کند انداخت دور .
- یه جوری طلاق طلاق میکنی انگار نقل و نباته.
- نقل و نبات نیست . اتفاقا زهر هلاهله . تلخیش رو هم به حد کافی چشیدم . اما چه کار کنم از جنگ و دعوا خسته شدم . از نگاه در و همسایه از دویدن دنبال هیچی خسته شدم . شما چه میدونید من چقدر خودم رو به در و دیوار کوبیدم . طلاق رو واسه همین جور موقع ها گذاشتن دیگه .
- خب بگو بدونیم چی شده .تو همش میگی نمی دونید ،نشد چراش معلوم نیست .نکنه تو زیادی اروپایی شدی . اون از اون پسر ارمنیه . اینم از این بساطت .
دلم با شنیدن اسم آرشام میشکنه .سکوت میکنم . می مونم چی بگم . بگم همین پسره حواسش به زندگی کوفتی من بیشتر بود تا شماها . بگم لااقل دورا دور از طریق دوست و همکارش هوای من رو داشت .چند بار از زبون اون بهم گفت دور این بازی رو خط بکش ؟ گفت برو ؟ یا حالا که اوضاع به ظاهر آرومه آشوب بی خود به پا کنم . که چی ؟ به من چی میرسه اونوقت ؟ نگفتنم یه درده . گفتنم هزار درد . سکوتم خیلی زود حوصله ی مامان رو سر میبره .
- همین دیگه . بابات امشب آقای کاویان رو دعوت کرده دو تا خانواده بشینیم بلکه بفهمیم حرف حساب شما دو تا چیه .
یه چیزی توی مغز سرم تیر میکشه . دستم رو روی سرم میزارم و فکر میکنم فقط یه جلسه ی شور خانوادگی رو کم داشتم تو این هیر و ویری .خودم رو به زور جمع میکنم و میرم سمت اتاقم .
- مژده اگه هنوزم توی سرت فکر اون پسره است بهت بگم ...
- مامان مسلمون من اینقدر تن یه مرده رو توی گور نلرزون .
نمی فهمم کی صدام این طوری بغض گرفت به خودش .برنمیگردم تا عکس العمل مامان رو ببینم .می رم توی اتاق و در رو روی خودم میبندم .شماره ی حمید رو میگیرم که رد تماس میده . دوباره میگیرم و باز هم جوابی نمیگیرم . توی دلم شروع میکنم به بد و بیراه گفتن . ای تو روحت حمید . مرده شورت رو ببرن که آدم نمیشی .به جهنم که جواب نمیدی .
خدا رو شکر که چمدون هام رو درست حسابی باز نکردم . دیگه نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم . حتی برای چند وقت .نه این جا جای موندن نیست .نمی مونم تا تنهایی امشب محاکمه ام کنن و لابد محکوم هم باید بشم .نفسم رو باحرص بیرون میدم و توی یه تصمیم آنی شماره میگیرم .
- سلام مژده ام.
- به به سلام . چه عجب از این ورا .
- کار و بار چطوره ؟
- به لطف شما عالی . حال و روزتون متعالی .
- خواهرت چطوره این چند وقت ازش خبری نیست . ازش خبر داری؟
- خوبه . فعلا پیش نامزد بعد از اینشه .
- اوضاعش چطور پیش میره ؟ دلم براش تنگ شده .
- گراش به تو بیشتر میرسه تا به ما .نترس . سرش گرمه که ازش خبری نیست . پسره داره عین پروانه دورش میچرخه .خب منم بودم استفاده میبردم .
- این خواهرت کلش بوی قرمه سبزی میده . کار دست خودش نده ؟
- بی خیال این ورپریده لشکری رو برده دم چشمه و تشنه برگردونده . این پسره رو من دیدم . بخاری ازش بلند نمیشه .
- داداششی مثلا خره .یه چی میدونم که یه چی میگم . هواش رو داشته باش .
بعد زیر لب میگم منم یه زمانی خیلی ادعای زرنگی داشتم
- حواسم بهش هست .
- راستین می تونی بیای دنبالم ؟می خوام این یه مدت رو برم هتل .
- هتل چرا ؟ مگه خونه ی خواهر ما چشه ؟
- نمی خوام الان برم اونجا . خودت که می دونی مزاحم یه زوج عاشق بودن گناهه !
- چرا نمیری پیش...
می پرم توی حرفش . نمی خوام ادامش رو بشنوم .
- بیخیال . این رفیقمون رو دیدی بهش سلام برسون .
- دیوونه دوستت داره . باهاش به از این باش .
- میدونم دوستم داره . مشکل اینجاست که من نمی تونم جواب این دوست داشتن رو اون طوری که باید بدم .
یه کم مکث میکنه و بعد پی بحث رو دیگه نمیگیره .
- کی بیام دنبالت ؟
- می تونی یه ساعت دیگه بیای ؟
- منتظرم باش .
وسائلم رو توی چمدون هام می چپونم . از آواره بودن خسته شدم . میدونم کاری رو که از راستین خواستم یه راننده ی آژانسم می تونست بکنه اما انگار فقط میخواستم خبر به گوش اونم برسه .نمی فهمم این با دست پس زدن ها و با پا پیش کشیدن هام چه معنی میده . اما می دونم بالاخره باید یه تصمیم درست بگیرم . اون که با وجود تمام جریانات تو همه ی این بازی های من پا به پام اومده .دل دل می کنم ببینم بازم کلید خونه اش رو پیش کش برام میفرسته یا نه .
به این طرف اون طرف سرک میکشم که چیزی رو جا نذارم باز . توی کمد چشمم می افته به سجاده ی یادگاری مادربزرگ . ته دلم یه جوری میشه . فکر میکنم از وقتی خدا رو فراموش کردم زندگیم این جوری شد . از وقتی دور اعتقاداتم خط کشیدم همه چیز خراب شد . نا امید شدم کینه ای و انتقام جو شدم . سردی و تاریکی از همون وقت سرک کشید توی وجود مژده .به ساعتم نگاه می کنم .هنوز وقت دارم . می پرم و وضو میگیرم و سر سجاده می ایستم . همین که سلام نمازم رو میدم نفس عمیقی می کشم . دست میبرم تا صورت خیسم رو پاک کنم مثل قدیم اونقدر توی قنوتم با خدا درد و دل کردم که بغض سنگین توی گلوم بعد از مدت ها ترکید .دست هام رو بلند میکنم و بلند بلند میگم . " خدایا کمکم کن ببخشم اگر باید ببخشم . کمکم کن فراموش کنم اگر که نباید ببخشم "
بلند میشم و سجاده رو جمع میکم و توی وسائلم میزارم . چمدون هام رو کشون کشون می برم دم در و زیر لب دعا می کنم تا قبل از برگشتن مامان سر و کله ی راستین پیدا بشه .ته دلم میدونم حالا که با خدا آشتی کردم جواب دعاهام رو میده حتی اگه اون چیزی که می خوام درست نباشه .توی همین فکرام که به صدای بوق ماشینی سر بلند میکنم .حدسم درست بوده منتها با یه کم تفاوت، جای کلید خودش اومده دنبالم .
بی حرف پیاده میشه و چمدونهام رو میزاره توی صندوق عقب . در جلو رو باز میکنه و منتظر نگاهم میکنه تا سوار شم . توی نگاهش دلخوری هست ، نگرانی و دلتنگی هست .منم بی حرف میشینم . وقتی میشینه نفسش رو پر صدا بیرون میده . چشماش رو یه بار باز و بسته میکنه و سعی میکنه لبخند بزنه . برمیگرده طرفم و سری تکون میده .دستش رو به طرفم دراز میکنه تا باهام دست بده .
- سلام خانم خانما
به دستش نگاهم نمی کنم .
- سلام .
همین طور زل میزنه به من و یه اینچم تکون نمیخوره .
- اگر منتظری تا باهات دست بدم باید بگم معذورم .
ابروهاش توی هم گره میخوره و لبخند زورکیش تبدیل به یه پوزخند حرص آلود میشه .
- فقط با من ؟
- نه از این به بعد با همه ی آقایون
یه کم نگاهم میکنه و بعد دستش رو عقب می بره و میکشه کناره ی لبش برای پاک کردن چیزی که وجود نداره اما درحقیقت برای اینکه لبخندش رو که این دفعه واقعیه جمع کنه .
- همین اخلاقات آدم رو دیوونه می کنه
راه میفته . بعد از یه مدت طاقت نمیاره و هر چی توی دلشه تو یه جمله بیرون میریزه .
- دیگه قد یه راننده تاکسی هم قبولم نداری ؟
- نخواستم از کار بندازمت
- یه دلیل بهتر میاوردی لااقل . یه زمانی با هم دوست بودیم مثلا .
سکوت میکنم . میره سمت غرب تهران که صدام درمیاد .
- فکر نکنم این طرفا هتل باشه ها !
- چند وقت پیش یه آپارتمان نقلی این اطراف خریدم .
- خوب به من چه ؟
- مژده !
- دست بردار
دندون هاش رو طوری روی هم فشار میده که صدای قرچ قرچشون بلند میشه .
- محض رضای خدا ! یادمه اون موقع ها بهم اعتماد داشتی .
- به تنهایی احتیاج دارم
- کی گفته من قراره مزاحمت بشم ؟
- خب این جوری که مجبورم خودم شام و ناهار درست کنم .
میخندم بلکه با شوخی از این قضیه رد بشیم . سری از روی تاسف تکون میده و مسیر رو عوض میکنه .حوصله ی مرافعه ندارم . دلم میخواد جو رو تغییر بدم .
- چه خبر ؟
- کارات داره جور میشه . نهایت تا آخر ماه ویزات میاد . تا چند وقت دیگه از شر همه ی ما با هم راحت میشی . توی ساحل سان شاین میخوری و به ریش هممون میخندی .
نمی فهمم چی میشه که از دهنم می پره
- از فرار کردن خسته شدم .
برمیگرده و گرم نگاهم می کنه .
- خب بمون .
پوزخندی می زنم و سرم رو برمیگردونم سمت شیشه . اما تا نیشم رو نزنم آروم نمیشم .
- می دونی راهنمایی های تو همیشه کمکه !!!

**************
خیابون جلوی بیمارستان رو برای بار سوم بالا و پایین میرم . میدونم دارم بیخودی دست دست میکنم . شاید تقصیر خودم بود که نخواستم برم مطب . حالا اومدن توی یه بیمارستان آشنا ، یه تیکه از گذشته برام سخت تر از رفتن به مطب دکتر روانپزشک به نظر میاد .میدونم که بعد از این همه ماجرا با وجود بلایی که خودم هم داشتم سر خودم می آوردم کمک گرفتن از یه متخصص ایده ی خوبیه . میدونم گاهی برای کمک گرفتن باید دست دراز کرد وگرنه زیر آب فرو می ری ، غرق میشی .
جلوی در ایستادم با تردید راهروی عریض و طویل بیمارستان رو نگاه میکنم که با شنیدن صدای زنگ موبایلم از جا می پرم . فکر میکنم باید آرش باشه . لابد بسکه دیر کردم زنگ زده ببینه کجا موندم . چشمم اما وقتی به صفحه ی گوشیم میفته نفسم حبس میشه . اسمش که جلوی چشمام روشن و خاموش میشه همون حس همیشگی توی وجودم میپیچه . عقلم میگه دیگه بسه . کم کشیدی تا حالا ؟ اما دلم ، دل احمقم برای خودش یه ساز دیگه میزنه . قبل اینکه بفهمم باید به حرف کدومشون گوش کنم کلید سبز رو فشار دادم . صداش که توی گوشم میپیچه یادم میره اصلا عقلی هم بوده .
- سلام پری کوچولو
آب دهنم رو به زور قورت میدم اما سکوت میکنم .
- زبونت رو یه گربه ی ملوس خورده ؟
نفسم رو مقطع و صدادار بیرون میدم . سعی میکنم به این فکر نکنم که با وجود اینکه بعد از دیدنش توی بیمارستان یک بار هم روی خوش بهش نشون ندادم اما برای بودنش ، زنگ زدن های گاه و بیگاهش حتی صبوری هاش و دوستت دارم هاش عقده دارم .
- جوابم رو بده عزیزم
خواهش توی صداش مقاومتم رو میشکنه . هر چند امروز اون روی مردم آزار و بی اعتماد درونم داره دوباره توی وجودم سرکشی میکنه .
- بسه دیگه . حرفات رو چند بار زدی منم گوش کردم دیگه تمومش کن لطفا
- شنیدی اما گوش نکردی .
- برای من فرقی نداره . دیگه برام مهم نیست .
- بیا ببینمت
- نه . اصلا هر چی تو گفتی قبول اما میخوام این بازی رو همین جا تموم کنم
- اگه به قول تو بازی هم باشه این بازی ته نداره . خواهش میکنم . باید ببینمت .
لحنش اون قدر نرمه که باز پای همون دل احمقم سر میخوره . تا عقلم بخواد به خودش بجنبه . برای بعد از ظهر همون پاساژی که یه بار باهم رفته بودیم باهاش قرار گذاشتم .

******************
اون قدر توی این پاساژ کوفتی قدم زدم که پاهام به ذوق ذوق افتادن . بدبختی پولی هم ندارم که بخوام لااقل خرید کنم . دار و ندارم رو برای صورت حسابای هتل گذاشتم . دوست ندارم از کسی هم کمک بگیرم . حداقل الان نه . به ساعتم نگاه می کنم . به حد کافی وقت گذروندم .فکر میکنم اگه میخواست بیاد باید تا حالا پیداش میشد .دیگه وقت رفتنه . راهم رو کج میکنم و بی اون که حتی بهش زنگ بزنم می رم سمت پارکینگ طبقاتی نزدیک پاساژ که دفعه ی پیش اون ماشینش رو اونجا پارک کرده بود . امروز اما من به اصرار روشن ماشین راستین رو قرض گرفته بودم .سعی می کنم ذهنم رو منحرف کنم . آخ کاش میشد دماغم رو عمل کنم . خوشگل میشدم شاید یه خورده توی حال و هوام تاثیر داشت . اما نه دلم یه چیز دیگه می خواد .همین جوری که دارم با خودم بحث میکنم کنار ماشین وای میستم و ماشین های دیگه ی توی پارکینگ رو نگاه می کنم . اکثرا با کلاس و گرون قیمتن . بله دیگه بالا شهره هر چی نباشه .بنز ، BMW ، چشمم که به یه آئودی مدل جدید گوشه ی پارکینگ می افته نفسم بند میاد . فکر میکنم کاش از اول واسه وقت گذرونی همین جا می موندم . این همه پول پارکینگ دادم یه حض بصری می بردم .
توی همین خیالاتم که چشمم روی حمید و منشی جدیدیش قفل می شه که دارن از ورودی این طبقه میان تو . توی دست حمید پر از کیسه های خریده . معلومه این خانم خانما حسابی از خجالت خودش و جیب حمید دراومده . حمید هم که مات و مبهوت دختر شده که داره بلند بلند حرف میزنه و قهقه های مستانه سر میده . آب دهنم رو به زور قورت میدم و خودم رو کنار میکشم که دیده نشم . هنوز خودم رو جمع و جور نکردم که اونا کنار آئودی می رسن . یکدفعه درعقب ماشین باز میشه و یه مرد کوتاه قد ازش پیاده میشه . مرد قبل این که در ماشینش رو ببنده تنه ای به تینا میزنه که صدای خنده اش به یه جیغ جیغ بنفش تبدیل میشه .مات صحنه ی رو به روم موندم . که داد و بیداد حمید توی پارکینگ اکو میگیره .
- مگه کوری ؟ حواست رو جمع کن مرتیکه .
بیچاره حمید نمی تونه چیز دیگه ای بگه . تا همین جمله از دهنش درمیاد از در جلوی ماشین یه غول پیاده میشه و یقش رو می چسبه . مرد راننده که بهش میاد بادیگارد مرد کوتوله باشه سه برابر حمید هیکل داره .قبل از اینکه حمید تکون بخوره ،حسابی چپ و راستش می کنه . حمید زمین میفته و دستاش رو روی شکمش گذاشته داره به خودش میپیچه . صدای نکره ی بادیگارد بلند میشه .
- از آقا عذرخواهی کن
حمید اما فقط صدای ناله اش بلند میشه . مرد لگد محکمی توی شکم حمید میکوبه .
- نشنیدم چی گفتی
منم که این گوشه ام ترسیدم چه برسه به حمید بدبخت . صدای سرفه اش پارکینگ رو برمیداره . بادیگارده با پنجه ی پاش یکی از دستای حمید رو میکشونه روی زمین و با پاشنه پا دستش رو له میکنه طوری که صدای شکستن استخون های دست حمید دلم رو آشوب میکنه .
- یالا نفله بگو غلط کردم .
حمید دهن باز میکنه اما جای صدا یه مایع لزج که توی تاریکی رنگش رو تشخیص نمیدم از دهنش بیرون میریزه .نمی فهمم خونه یا محتویات دل و روده اش . پای مرد که دوباره بالا میره صدای خفه ی حمید هم در میاد .
- غلط کردم .
- چی؟ نشنیدم بلند تر .
- گه خوردم . بسه دیگه .
مرد کوتوله که تمام این مدت عقب ایستاده بود و نگاه میکرد صداش درمیاد بالاخره .
- حسن . بریم .
بادیگارد ، حسن تفی توی صورت حمید میندازه و برمیگرده سمت ماشین . در عقب رو برای مرد کوتوله باز میکنه و خودش هم فی الفور می پره پشت فرمون و ماشین رو با آخرین سرعت ممکن از پارکینگ می بره بیرون . بالاخره می تونم نفسم رو که حبس کرده بودم بیرون بدم . حال و روز خراب حمید رو که میبینم یاد تمام اون کتکایی که ازش خوردم میفتم . ناخودآگاه یه قدم سمتش برمیدارم . میخوام برم گلوش رو با دستام بگیرم و فشار بدم . میخوام سرش رو بکوبم به کف زمین و بگم ضعیف بودن چه مزه ای داره ؟ میام یه قدم دیگه به طرف حمید بردارم که منشی سابق و دوست دختر فعلیش که تا الان کنج دیوار کز کرده بود میاد سمتش . لبم رو به دندون میگیرم صداش رو که میشنوم از جلو رفتن پشیمون میشم .
- حمید جون . خوبی ؟ بمیرم برات .
تا همین جا دیگه بسه . عقب گرد میکنم و سوار لکسوس راستین میشم . دستام می لرزن هنوز . بعد مدت ها ضربان قلبم رو دوباره حس میکنم . ته دلم اما یه نسیم خنکی پیچیده .اگه من زورم هیچ وقت به حمید نرسید اما بالاخره یکی یه جایی تو این دنیا حریفش شد . همین جور که از پارکینگ بیرون می رم به آخرین تصویری که از اون آئودی توی ذهنمه فکر میکنم . زیر نور کم ورودی ، رنگ آبی کاربنیش برق می زد . چقدر اون ماشین به نظرم آشنا بود . انگار قبلا توی مهمونی خونه ی آرش دیده بودمش .
*********************
وقتی نیومد دلم گرفت .نه! فکر میکردم دیگه اصلا دلی ندارم اما دلم شکست .
بعد از پاساژ و اتفاقاتی که افتاد برمیگردم هتل . مسئول پذیرش غیر از کلید اتاق یه پاکت میزاره جلوی روم که تازه حواسم جمع میشه. سر بلند میکنم و با تعجب نگاهش میکنم . شما که نبودید یه آقایی این رو برای شما آوردن . پاکت رو برمیدارم و زل میزنم بهش انگار از ظاهر ساده اش میخوام قبل از باز کردنش بفهمم چی ممکنه توش باشه . تلاشم که بی نتیجه می مونه بی حوصله بیخیال آسانسور میشم و پله ها رو به طرف اتاقم میدوم . توی اتاق فقط شالم رو از سرم میکشم . خودم رو روی تخت میندازم . پاکت رو باز میکنم .
از توی این پاکت یه سند بیرون میفته . سند یه ویلای بزرگ توی یه شهرک ، نزدیک دریا . سندی که ظاهرا به نام من خورده . مدارک رو که زیر و رو میکنم میفهمم کار متینه . نمی فهمم وکالتی که برای انجام کارای رفتنم دادم چه ربطی به یه کار ملکی داره اما هر چی هست سند به نامم خورده .یه حس بد همه ی وجودم رو پر میکنه . قبل اینکه عصبانیتم بخوابه شمارش رو میگیرم .
- این کارا چه معنی میده ؟
- سلام عزیزم .
- پرسیدم این سند چیه ؟
- آروم باش .فکرکردم میخوای بدونی چرا سر قرارمون نیومدم .
- متین!!!
- خیلی خب . خیلی خب .این ویلا اصلا به من ربطی نداره که این طوری آتیشی شدی. فکر کن مهریته . هر چند پول مهریت بیشتر از این میشد .
تازه میفهمم باید سند یکی از ویلاهای همون پروژه ی کذایی باشه .
- من اگه مهریه میخواستم خودم میگرفتم لازم نبود تو این کار رو بکنی .
- باشه . اما حمید حداقل این قدر رو به تو بدهکار بود . دوست نداشتم به همین راحتی قصر در بره . اصلا فرض بگیر این پول دیه است .
پیش خودم فکر میکنم دیه ی قلب شکسته ی من بیشتر از این حرف هاست . این پول خون منه .
- اصلا چه جوری . . .
- چه جوریش مهم نیست . مهم اینه که اون باید یه گوشه از بدهیش رو لا اقل بهت میداد . این دیگه پول من یا کس دیگه ای نیست که نخوای قبولش کنی . فکر کن .اصلا مگه دوست نداشتی بری کنار دریا ؟ اینجا هم دریا داره هم ساین شاین می تونی بخوری هم فرار نکردی .
من سکوت میکنم . اون هم گوشی رو قطع میکنه . شاید حق با اونه باید فکر کنم .هر چند ته دلم ازش ممنونم .
*****************

بعد از سالهایی که روی تقویم زیاد نیست و توی چشم من قرن ها میشه دوباره توی همون کافی شاپ همیشگی خاطره ها نشستم . به مردی که رو به روم نشسته خیره شدم و مرد دیگه ای رو به جاش میبینم . روشنک که از زیر میز انگشتهای سرد دستم رو توی دستش فشار میده از گذشته ها دل می کنم و برمیگردم به همین امروز .روشن بلند میشه و میره روی میز کناری میشینه .من اما هنوزم توی چهره ی مرد کوتاه قد و کم مویی که رو به رومه دنبال یه نشونه ی آشنا از آرشام میگردم شاید هم یه نشونه از مژده ای که زمانی بودم . نمی تونم هیچ شباهتی بینشون پیدا کنم . تنها چیزی که هست همون چشمای سبز زلاله و همون نگاه که بهم اطمینان میده این مرد پدر عزیز از دست رفته ی منه . توی تمام این مدت اون هم در سکوت من رو زیر ذره بین ارزیابیش گذاشته انگار اون هم توی وجود من دنبال یه تیکه از گذشته اش میگرده .بالاخره سکوت رو میشکنه و به حرف میاد .
- پس تو اون دختری هست که آرشام میخواست به خاطرش بجنگه
چیزی نمیگم . با وجود این که اینجام ولی هنوزم بین اصرار آرش برای اومدن و پافشاری روشنک برای فراموش کردن گیرم .
- نمی دونم توی تو چی دیده بود که حاضر شد از همه چیزش بگذره ؟
جوابی براش ندارم اما سوال چرا . اون هم به اندازه ی تمام ناکامی هایی که توی این مدت آوار شدن روی سرم .
- چرا ؟
- چرا چی ؟ چرا نذاشتم پسرم زندگیش رو برای بدست آوردن تو به هم بریزه ؟
- نه فقط میخوام بدونم چی شد که سکته کرد؟
نگاهش سرد میشه . دیگه هیچ شباهتی به نگاه اون ندارن . حالا چشماش فقط دو تا شیشه ی یخ زده سبز توی یه صورت غریبه ان .
- تو باید بهتر بدونی که نزدیک دوسال از همه دورش کردی.
حالا باهم سکوت می کنیم . منی که دو ساله از خودم هم دور بودم چیزی نمی تونم بگم . دندون هام رو روی هم فشار میدم و آب دهنم رو به زور نسکافه ای که دیگه یخ کرده پایین میفرستم . یه نفس نصفه و نیمه که سعی میکنم عمیق باشه میکشم و دوباره توی چشمای پدر آرشام نگاه میکنم .
- بهتون حق میدم که بهترین ها رو برای آرشام میخواستین و من مطمئنا بهترین نبودم .
نمی دونم چرا پیغام داده بود که میخواد من رو ببینه .نمیدونم چه انتظاری داشت . اما اون زودتر از خودم متوجه جمع شدن اشک توی چشمای من شده . دوباره نگاهش به من نرم میشه . دوباره یاد آرشام میفتم . دوباره شبیه هم میشن .
- بعضی وقتها وقتی کسی رو از دست میدی میفهمی در برابر نداشتنش خیلی چیزهای دیگه اهمیتی ندارن .پدری رو در حقش کامل نکردم . اون موقعی که تصمیم گرفت راهش رو خودش انتخاب کنه اگه باهاش بیشتر کنار میومدم شاید ...
نگاهش رو یه پرده اشک می پوشونه که مغرورانه سعی میکنه کنارش بزنه . دل من هم باهاش ، با بغض پنهون صداش نرم میشه .
- نمی دونم چی شده اما آرشام قویتر از این حرفا بود . از شما و برادرش زیاد حرف میزد . شما رو خیلی دوست داشت . دوست داشت کاری کنه که مثل برادر بزرگترش به اون هم افتخار کنید .
- بهش افتخار میکردم .
این رو که میگه ته صداش یه لرزشی هست . حالا دیگه انگار لحنش نرم شده . نمی دونم چرا اما فکر میکنم اگر با یه دروغ کوچولو میشه دل پدری رو شاد کرد بزار منم دروغگو باشم . بحث رو عوض میکنه .
- آرش یه چیزایی از زندگیت برام گفته . درسته عروسم نشدی اما عشق پسرم که بودی ! هر وقت کمکی خواستی می تونی روی من حساب کنی . دوست دارم بازم ببینمت .
حالا احساس میکنم دیگه برام غریبه نیست . شاید در ظاهر نه اما این آدم نمونه ای از مردیه که من خوب میشناختمش ، یه آشنای خوب . کارتی رو از توی جیبش بیرون میاره و روی میز ، نزدیک دست من میزاره .چیز دیگه ای نمیگه و بلند میشه .با نگاهم تا وقتی سوار ماشین مدل بالای آبی رنگش میشه تعقیبش میکنم . روشنک که دست روی شونه ام میزاره تازه میفهمم یه قطره اشک ، فقط یه قطره روی گونه ی سمت چپم نشسته و من به جای خالی آئودی آشنای اون زل زدم .ته دلم ممنون آرش و اصرارش میشم . انگار میدونست چه باری از روی دوشم برمیداره .حالا عجیب احساس سبکی میکنم .

********************
توی پارک روی نیمکت نشستم و زل زدم به زمین بازی بچه ها . بهشون حسادت میکنم . یاد بچگی هام و شیطنت هام که میفتم هوس میکنم برگردم به همون دوران و باز با پسرای همسایه مسابقه دوچرخه سواری بدیم و تنها دغدغه ام این باشه که هنوز مشقای فردام رو ننوشتم .
هوای بیرون خوبه اما من از سرمای درونم توی خودم مچاله میشم .فکرم هنوزم بعد چند ساعت درگیر پدر آرشامه .فکر میکنم اونم توی این بازی زخم خورده است . نگاهم رو از بچه ها میگرم و زل میزنم به نیمکتی که دو قدم اون طرفتر رو به روی منه . یه پیرزن و پیرمرد روش نشستن و با محبت عجیبی با هم دیگه غرق تماشای زمین چمن پارکن که تیکه تیکه لخته . دست هاشون رو که توی کیسه ی نایلونی نخودچی و کشمشون فرو می برن تو روی هم نگاه میکنن و زیر لب با یه لبخند گنگ با هم حرف میزنن .هوس میکنم .هوس نخودچی و کشمش شاید هم هوس یه کم خوشبختی . یه لحظه بهشون حسادت می کنم . یه لحظه از تنهایی خودم می ترسم . انگار اونا یه زوج خوشبختن و من یه پیرزن تنها این طرف خط . با حسرت نگاهشون می کنم . فکر میکنم بیست سال دیگه من کجام ؟ کی کنارم میشینه ؟ اصلا کسی هست یا بازم مثل الان تنهام ؟ حس میکنم قلبم مرده . قلبی که برای هیچ کس نزنه پوسیده . از خودم می پرسم مگه دوست داشتن چقدر سخته ؟ چی میخواد جز یه کم احساس ؟ چرا همیشه فکر میکنیم باید صبر کنیم تا عشق سراغمون بیاد ؟ چرامن دنبال پیدا کردنش ، دنبال کاشتنش نرفتم ؟ نمی فهمم چی میشه که یکی از پسرک های جوونی که با مسخره بازی و خنده از جلومون رد میشن با شوخی خرکی اون یکی پرت میشه روی پیرمرد . وقتی شرمنده خودش رو از روی پیرمرد جمع میکنه برای دیدن زخم گوشه ی چشمش که از زیر عینک خون ازش میچکه احتیاجی به دقت کردن ندارم . مثل پسرک هول میشم . پیرزن اما نگرانتر از همه است . همین طور که به شوهرش نگاه میکنه میگه .
- حواست کجاست پسر جان ؟ ببخشید که نشد حرف .
میخوام از جا بلند شم که پیرمرد عینکش رو برمیداره و به روی همسرش لبخندی میزنه که آرومش کنه . زن دستای چروکیده اش رو توی کیفش میبره و بعد از چند ثانیه با یه دستمال سفید گوشه ی چشم مرد رو پاک می کنه و بعد عینک رو از دستش میگیره تا شیشه اش رو تمیز کنه .حالا دیگه به بچه های توی زمین بازی حسادت نمی کنم . به اون زوج حسادت میکنم .
توی حال و هوای خودمم که به یه بوی آشنا ، یه عطر تلخ دوست داشتنی مثل زندگیم برمیگردم و کسی رو که کنارم نشسته نگاه می کنم . از دیدنش یکه میخورم . اما اون خیلی آروم به نظر میاد انگار خیلی وقته داره اونجا من رو تماشا میکنه .باید از اینکه یه جورایی به سایه من تبدیل شده شاکی باشم اما نیستم . متین سایه ایه که به خنکاش محتاجم .یه پاکت ، از این پاکت های کرم رنگ قدیمی که توی فیلم ها نشون میدن رو میزاره بین خودمون روی نیمکت . دستش رو توی پاکت فرو میبره و بعد مشت کرده به طرف من بیرون میارتش . بی اختیار دستم رو جلو می برم و اون دونه های نخودچی و کشمش رو توی دستم میریزه . انگشتهام رو میبندم و دستم رو مشت میکنم . طوری دستم رو محکم میگیرم که انگار یه چیز خیلی مهمی توی دستم دارم یه چیزی مثل زندگی . یه لحظه چشمام رو میبندم و فکر میکنم " مگه خوشبختی چقدر پیچیده است؟" .

*********************
همه ی وسائلم رو جمع کردم . با همه ی وجودم آرزو می کنم این بار آخر باشه که این چمدون رو دنبال خودم میکشم .این شب آخر باشه که آواره ام .نگاهی به اطراف اتاق جمع و جورم توی هتل می کنم . بیشتر از دو ساله که توی خونه ای که مال من باشه زندگی نکردم . چه خونه ی حمید ، چه آپارتمان روشنک حتی خونه ی بابا دیگه به نظرم خونه ی من نبودن و نیستن . انگار تمام این مدت توی هتل بودم . هر چند این ده دوازده روزی که توی این هتل بودم از تمام این دو سال گذشته آسوده تر زندگی کردم .اون قدر که دوباره می تونم روی پاهای خودم بایستم .حالا دیگه وقتشه که دنبال یه خونه ی گرم برای خودم باشم . به سی دی های کنار لپ تاپم نگاهی میندازم و می شینم روی تخت . نمی دونم باید باهاشون چه کار کنم . دونه دونه برشون میدارم و نگاهشون می کنم . اول از همه حواسم میره به سی دی بلایی که حمید سرم آورده بود . یادگاری شوهر عزیزم !!!آه راستی شوهر سابق عزیزم ! از توی دست گرفتنش هم حالم بد میشه . یه کم توی مشتم فشارش میدم اما لحظه ی آخر از شکستنش پشیمون میشم . می خوام نگهش دارم تا یادم باشه باهام چه کار کرد . تا یادم باشه که هیچ وقت دلم براش نسوزه . دومی هم سی دی ایه که تازه برام فرستادن .مال هفته ی پیشه . همون روزی که رفته بودم پاساژ . حمید بعد از کتک مفصلی که از اون بادیگارد غول خورده همراه دوست دختر عزیزش رفته بیمارستان و توی اورژانس یه نفر صحنه های جالبی رو شکار کرده . می دونم کار ، کار دوست صمیمیه آرشامه . از وقتی من رو توی بیمارستان با اون حال دید ،از وقتی دید دیگه از عالم و آدم سیر شدم ،اون قدر که رگم رو زدم یه لحظه هم تنهام نذاشت . زدن رگم ،رگ غیرت اونو فعال کرده بود . وقتی بهم گفت به خواست آرشام دورادور هوام رو داشته ته دلم یه شمع روشن شد . اینکه اون قدرا هم که فکر می کردم تنها نیستم حس خوبیه . اون روز هم بهم زنگ زد که حمید رو بردن بیمارستان اونا و اگه میخوام می تونم برم اونجا . اما دوست نداشتم دیگه چشمم بهش بیفته . حالا یه سی دی توی دستامه که یه گوشه از اورژانس بیمارستان رو نشون میده حمید نشسته روی تختی و دکتر هم اول مچ در رفته ی دستش رو جا میندازه که نعره اش کل بیمارستان رو بر میداره . بعد زخماش رو شستشو میده که صدای ناله های حمید روی نرو آدم قدم میزنه . اما من با شنیدن این صداها ، تمام صداهای بد توی مغزم رو خفه می کنم . دیگه هیچ کس توی ذهن من از درد به خودش نمی پیچه حتی شبح مژده ای که آرزوی رهایی داشت .

*************************
به بار و بندیلم که کنار در اتاق هتل گذاشتم نگاه می کنم . نمی تونم قبل از رفتن از وسوسه ی شنیدن صداش دست بکشم . صدای اون طرف خط رو می شنوم اما هنوز هم مرددم . چقدر دلم تنگ شده بود برای صدای قشنگش .
- الو ؟مژده ؟
حرفم که نزنم مامان مثل تمام مادرای دنیا از روی غریزه اش میفهمه که من پشت خطم .
- سلام مامان .
- سلام مادر . کجایی ؟بی خبر رفتی دلم هزار راه رفت .
- خوبی ؟ بابا ؟ مهدی خوبن ؟
- همه خوبن . تو خوبی ؟
- خوب میشم.
- کجایی مژده جان ؟
- جام خوبه . نگران نباش .
توی دلم میگم نگران نباش تا الان جام امن بود و آروم . کاش میشد ازت بخوام برای بعد از این هم برام دعا کنی اما نمی خوام نگرانت کنم . پس فقط نگران نباش .
- مگه میشه ؟ اصلا چرا رفتی ؟
- آرامش می خوام مامان . اون جوری شما هم راحت نبودین .
- تو که هیچی نمی گفتی خب . الانم برگرد. درست نیست یه زن تنها زندگی کنه .
- من قبلا هم تنها زندگی می کردم .
چند ثانیه هیچی نمیگه . نگرانی رو اما از سکوتش ، از صدای نفس هاش حتی از پشت تلفن هم تشخیص میدم .
- شنیدی چی شده ؟ سر حمید چی اومده ؟
سکوت می کنم . ولی افکارم داد میزنن کی شنید که سر من چی اومده ؟
- منشی شرکتش رفته در خونه ی آقای کاویان داد و بیداد و آبروریزی راه انداخته که چند ماهه پسر شما با من رابطه داشته و به من قول ازدواج داده بوده . قرار بوده بعد طلاق زنش بیاد خواستگاری من .زنشم که رفت پس چرا دست دست می کنه ؟ آشوب به پا کرده که من حامله ام . نمی تونم دیگه منتظر بمونم . خانواده ام و آبروم و این حرفا . یکی نبود بگه آخه ورپریده تو اگه حیا و آبرو سرت میشد که اینجوری کولی بازی درنمی آوردی .بی حیا نتیجه ی آزمایشش رو هم با خودش برده بوده .حمید که میاد هم میگه دختره رو دوست دارم میخوام بگیرمش که باباش از خونه میندازتش بیرون . گفته مردم هم حق نداری دیگه طرف خونه ی من پیدات بشه .تو میدونستی ؟
باز هم فقط سکوت می کنم .
- الو ؟ گوشی دستته ؟
- بله .
- میدونستی نه ؟ بمیرم چی کشیدی ؟ چرا صدات در نیومد ؟
- شما گوش شنیدنش رو داشتین ؟
مامان اول سکوت میکنه انگار خودش هم حرفم رو قبول داره . صداش بعد آروم و کمرنگ میشه .ته صداش یه چیزی شبیه به شرمندگی هست .
- چی بگم .کی فکرشو میکرد این حمید مارموز این جوری از آب دربیاد .بابات که شنید کلی ناراحت شد . می خواست بره سراغش . به زور جلوش رو گرفتم .
- نکنین این کار رو . چه فایده داره آخه ؟
- لااقل مهرت رو هم نگرفتی . الان با خیال راحت این خیر ندیده میره سراغ عشق و حال خودش . هر چند الان آبروش تو فک و فامیل و در و همسایه رفته و باباش بیرونش کرده . بعد ها مطمئن باش بدتر از اینا پاش رو میخوره . چوب خدا صدا نداره .کی برمیگردی ؟
- می خوام برم مامان . می خوام برم یه جای دور .
- کجا ؟
- نمی دونم . فقط می دونم هر چی دورتر بهتر .
سریع خداحافظی می کنم تا گیر سوال های بعدی مامان نیفتم . فکر می کنم واقعا هر چی دورتر بهتر . دیگه وقت رفتنه شاید بعد این همه رفتن بشه رسید .

************
روی تخت نشستم .پاهام رو دراز کردم ولپ تاپم رو هم جلوم باز کردم . یه کم وبگردی میکنم و دوباره به فیس بوک یه سرکی میکشم . به این فیس بوک لعنتی بد جور معتاد شدم . پس حمید رو میزنم و نگاه می کنم ببینم عکسش از دو ساعت پیش تا حالا چند تا لایک دیگه خورده . توی دلم دارم به خودم هم میخندم . این رشته ی تحصیلی معظم من هم به هر دردی که نخورد لا اقل راه حل های مهندسی خوبی برای پیدا کردن پسورد این و اون جلوی پام گذاشت .
دوباره عکس ها رو نگاه می کنم . سه چهار تا عکس از حمید توی ژست های بامزه که جز یه ست لباس زیر زنونه چیز دیگه ای تنش نیست . لباس زیر توری قرمز روی پوست سبزه ی حمید وقتی که رو به دوربین با یه عشوه مثلا میخواد سینه های نداشتش رو به نمایش بزاره صدای قهقه ام رو بلند میکنه . نمی دونم پشت دوربین چه خبر بوده که تونسته یه همچین لحظه ای رو شکار کنه . وقتی خوب میخندم یه لبخند میشینه روی لبم و بلند بلند با خودم حرف میزنم . خدایا شکرت که هنوزم می تونم بخندم .
از روی تخت می پرم پایین و یه دور خوش خوشان دور خودم می چرخم . بعد وسائل باقی مونده توی چمدون هام رو شلخته بیرون می ریزم و چمدون های خالی رو کشون کشون می برم دم در .سرایدار رو صدا میزنم .
- مش رحیم . مش رحیم
مش رحیم از پشت نخل های تزئینی توی باغچه جلوی در سرک میشه .
- بله خانم
- این چمدون ها رو ببر بزار سر جاده
- برای چی خانم؟
- برای این که یه مسافر دیگه برش داره و من یکی که دیگه رسیدم و موندگار شدم .

***********ارم از پیش دکترم برمیگردم . دیگه ملاقات باهاش مثل بارهای اول سخت نیست . اصلا حالا که همه چیز رو پشت سر گذاشتم و از نو شروع کردم هیچ چیز اونقدرها سخت نیست .توی فروشگاه شهروند میچرخم و مثل یه زن خوب خانه دار هر چی دم دستم میرسه توی چرخ خریدم میریزم . بستنی کیلویی رو برمیدارم و فکر میکنم برای جشن گرفتن شیرینی خوبیه حیف که تا برسم خونه همش آب شده . دوباره میزارمش سر جاش و به سمیرا که هنوز هم پشت تلفن داره حرف میزنه گوش میدم .
- آوازه ی خرابکاری حمید توی فامیل خودشون که هیچ توی کل محل پیچیده . نیستی ببینی . ظاهرا حمید اونقدر به دختره اعتماد داشته که کلید و رمز گاو صندوقش رو هم بهش داده بوده . دختره هم نامردی نکرده کل حساب حمید و حساب شرکتش رو خالی کرده . دختر چقدر زرنگ بوده که چک های مطالبات شرکت رو هم کش رفته و وصول کرده . فکر کن حمید تا کجاش میسوزه .
- چه دختر زبلی بوده ! عیب نداره حمید که همه ی دار و ندارش نقد نبوده .
- نه ولی از اون طرف هم شریک حمید زده زیر همه چی و دار و ندارش رو بالا کشیده . یه پروژه ی شهرک سازی توپ داشتن . از اینا که به درد از ما بهترون میخوره .حمید هم همه ی امیدش به سودی بوده که قرار بوده تو این پروژه بکنه . از عالم و آدم به خاطرش نزول گرفته بوده . شریکه یه وکیل کار درست می گیره و مدارک شراکتشون هم بعد جریان اون منشیه گم و گور شده بوده نمی دونم چه جوری اما دست حمید به هیچ جا بند نبوده . میزنن تو سر مال و چیزی دست حمید رو نمیگیره تا حداقل اصل نزولاش رو برگردونه اسکونت پیش کش . خلاصه حسابی آقا حمید رو نقره داغ کردن .
- بی خیال سمیرا پیاز داغش رو دیگه زیاد نکن
- به جان تو راست میگم .
- خانواده اش چطورن ؟
- خانواده ی حمید ؟ بعد از اون آبروریزی باباش برگشته تو محل گفته دیگه پسر ندارم .الان دیگه دارن بار وبندیل میبندن که برن از اینجا .خونه رو فروختن .بیچاره حنانه نامزدیش به هم خورد .
- مگه نامزد کرده بود؟
خبر این یکی رو دیگه نداشتم انتظارش رو هم همین طور . می دونم بدجنسیه . اما خیلی هم از شنیدنش بدم نیومد .
- خبر نداشتی ؟ یه سال رو مخ پسره راه رفته بود تا پای محضر و عقد هم رفته بودن که بعد این جریان به هم خورد .حمید هم که دار و ندار هفت جدش رو گذاشته بوده روی پروژه ی آخرش . اولاش شرخر افتاده بود دنبالش بیا و ببین . بعدم که طلبکارا ازش شکایت کردن با چند میلیارد بدهی افتاده گوشه ی زندون داره آب خنک می خوره .
- خب بابا دیگه نمی خوام بهش فکر کنم .
- گمونم آه تو گرفتتش .
- شاید!!!
- تو که الان دنبال عشق و حال و زندگی خودتی . تو این چند ماهه باید تا حالا این دختره هم در رفته باشه من که خیلی دوست دارم ببینمش .
- سمیرا جون بیخیال این حرفا .حواست به مامان بابای من که هست ؟
- آره خیالت راحت . بابات هنوز بابت رفتنت و خبر ازدواجت از دستت شاکیه .
- یه کم که بگذره درست میشه .
توی دلم میگم همون طور که با خبر طلاقم بالاخره کنار اومد با این یکی هم کنار میاد .
- پس دیگه سفارششون رو بهت نکنم دیگه .ممنون .
به حرف های سمیرا که گوش میدم . آروم میشم . فکر میکردم حالا که اون ماجرا رو پشت سر گذاشتم همه چیز برام تموم شده . فکر میکردم حالا که فراموش کردم ، حالا که بخشیدم با همه چیز کنار اومدم اما ظاهرا هم خودم اشتباه میکردم هم دکتر روانپزشکم . همین که دارم به جشن گرفتن فکر میکنم یعنی هنوز تموم نشده .حرفهای سمیرا اون زخمایی رو که توی وجودم یه گوشه قایمشون کردم میشوره . یک دفعه دلم بدجور برای مامان و بابا تنگ میشه . به سرم میزنه برم ببینمشون . فکر میکنم اگه ببینیمشون ، اگه اون بتونه با همون جذابیت همیشگیش بابا رو راضی کنه این بازی هم ختم به خیر میشه . مگه من رو راضی نکرد ؟ مگه ذهنم رو با حرفای قشنگ منحرف نکرد ؟ جواب همه چیز رو با منطق بلامنازعش نداد ؟ هنوز درست حسابی تصمیمم رو نگرفتم که می بینم توی شرکت ، بیرون دفتر متین نشستم و دارم با حلقه ی گرون قیمتم بازی میکنم . حلقه ای که هنوزم نفهمیدم کی توی انگشتم جا خوش کرد اما دل منم به بودنش خوش شد .
منتظرم تا جلسه اش تموم بشه و بتونم ببینمش .می ترسم اگر بخوام صبر کنم برگرده خونه شاید خیلی طول بکشه . این روزا درگیر یه سرمایه گذاری جدیده .مثل همیشه نمی دونم این پروژه ی تازه چیه اما هر وقت کار جدیدی رو شروع میکنه خودش رو حسابی درگیر میکنه . منشی متین که با لبخند یه فنجون نسکافه جلوم میزاره .فکر میکنم چقدر همسر متین بودن با همسر حمید بودن متفاوته . توی حال خودمم که بالاخره در دفتر باز میشه . بلند میشم و یه لبخند پهن صورتم رو می پوشونه . اما خیلی زود با دیدن یه صورت آشنا این لبخند گم میشه . مات و مبهوت زنی رو که با یه زونکن زیر بغلش از دفتر بیرون میاد با نگاه دنبال میکنم . با حس سنگینی دستی روی شونه ام از تینا چشم برمیدارم . متین پشت سرم ایستاده و به قیافه ی من که از دیدن منشی سابق حمید گیجم لبخند میزنه . دستم رو میگیره و من رو با خودش توی دفترش میکشونه .
- بی خبر اومدی .
فقط نگاهش میکنم . تو سرم پر سواله اما وسط اتاقش ایستادم و به اون که رو به روم وایستاده فقط نگاه میکنم . پوزخندش پر رنگ میشه .
- می دونم کوچولو . دوست ندارم زن های زیادی لوند رو توی شرکتم استخدام کنم . واسه محیط کار خوب نیست . اما تینا از اون زنها ست که غیر از لوندی خیلی هم باهوشه . میدونه باید چی کار کنه .
مغزم قفل کرده عین احمق ها می پرسم .
- یعنی چی ؟
- تو که فکر نمیکردی من شانسی بتونم تمام اون شهرک رو صاحب بشم ؟
- تینا ...
- دو سه سالی هست برای من کار میکنه .کارشم خوب بلده
- پس توی شرکت حمید چه کار میکرد ؟
- عزیزم تو که خنگ نبودی .
بعد دستاش رو روی سینه قلاب میکنه و با یه لبخند کج زل میزنه بهم .
- برای چی ؟
- من که بهت گفته بودم از شریک خوشم نمیاد .
تا الان فقط به تینا و رو دستی که حمید خورده فکر میکردم اماحالا تازه زنگ هایی توی مغزم به صدا درمیان .
- منم جز بازیت بودم ؟
- این جوری بهش نگاه نکن . تو یه چیزایی رو به من نگفتی منم یه چیزایی رو به تو . مثل اینکه تو کاملا اتفاقی یادت رفت چیزی از عشق ارمنیت بهم بگی .
مثل کسی که مشت محکمی خورده سست میشم .
- من رو دوباره بازیچه کردی
- اگه بهت میگفتم کمکم نمیکردی ، میکردی ؟ گو اینکه برای تو هم بد نشد . نگو که از شنیدن خبر کله پا شدن حمید خوشحال نشدی . به عنوان انتقام ازش لذت هم بردی نه ؟
- چرا ؟ نمی فهمم چرا بازم با من این کار رو کردی ؟
- این بازی جایزه ی بزرگ بود به علاوه یه زن دوست داشتنی و معصوم که میتونه همسر خوبی برای من


چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:داستان,عاشقانه,غم انگیز, :: 21:13 ::  نويسنده : ALIREZA       

 

يکي بود يکي نبود
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني
توي يه خيابون خلوت و تاريک
داشت واسه خودش راه ميرفت که
يه دختري اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد
انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولي نتونست
مونده بود سر دو راهي
تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون
اينقدر رفت و رفت و رفت
تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر ميکرد
بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود
تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد
دوباره دلش يه دفعه ريخت
ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد
دختره هيچي نميگفت
تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد
پسره براي اولي بار توي عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت
پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود
ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب ديگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت
تا اينکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه
از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون
وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن
توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت
پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه
همينجوري چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره
اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد
اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد
يه چند وقتي گذشت
با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن
تا اين که روز هاي بد رسيد
روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه
به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد
دختره ديگه مثل قبل نبود
ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد
و کلي بهونه مياورد
ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره
دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد
و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه
و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش
دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره
ديگه اون دختر اولي نبود
پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده
يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره
يه سري زنگ زد به دختره
ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد
همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد
يه سري هم که پسره زنگ زد گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده
پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره
همونجا وسط خيابون زد زير گريه
طوري که نگاه همه به طرفش جلب شدن
همونجور با چشم گريون اومد خونه
و رفت توي اتاقش و در رو بست
يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد
تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق
اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد
تا اينکه بعد از چند روز
توي يه شب سرد
دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت
و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اينقدر خوشحال شده بود
فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون
دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن
و بهشون خوش ميگذره
ولي فردا شد
پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست
تا دختره اومد
پسره کلي حرف خوب زد
ولي دختره بهش گفت بس کن
ميخوام يه چيزي بهت بگم
و دختره شروع کرد به حرف زدن
دختره گفت من سه  سال پيش
يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست
يک سال تموم شب و روزمون با هم بود
و خيلي هم دوستش دارم
ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست
مادرم تو رو دوست داره
از تو خوشش اومده
ولي من اصلا تو رو دوست ندارم
اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم
پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت
و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت
من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي
تو رو خدا من رو ول کن
من کسي ديگه رو دوست دارم
اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد
و براش تکرار ميشد
و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت
دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که
تو رفتي خارج از کشور
تا ديگه تو رو فراموش کنه
تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد
دختره هم گفت من بايد برم
و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن
و رفت
پسره همين طور داشت گريه ميکرد
و دختره هم دور ميشد
تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد
فکر ميکرد که ارومش ميکنه
همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام
و گريه ميکرد
زير بارون
تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد
دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد
زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود
تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد
خنديده بود
و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد
پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه
کلي با خودش فکر کرد
تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا
و رفت سمت خونه دختره
ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه
اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته
ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن
وقتي رسيد جلوي خونه دختره
سه چهار دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست
تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد
زنگ زد و برارد دختره اومد پايين
و گفت شما
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين
مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
ولي دختره خوشحال نشد
وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد
ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد
تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت
به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت
پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم
نميتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
صورت پسره پر از خون شده بود
و همينطور گريه ميکرد
تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون
پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد
و فقط گريه ميکرد
اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند
مادره پسره اون شب

به همه بیمارستان ها و کلانتری ها سر زده بود
به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه

و پسره اولین شبی بود که خونه نرفته بود
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
و گریه میکنه
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد
چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم
و عاشقشم
این بود تموم قصه زندگی این پسر
 نظر راتون رو بدین یادتون نره



چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:تيكه اي براي دخترا, :: 20:55 ::  نويسنده : ALIREZA       

 

 

وقتی میخوای خانمی رو از کاری منع کنی بهش بگو :
“برای پوستت خوب نیست” ؛ ۹۹٫۷۳% موارد جواب میده !!!

 

 

 

یه شوهرم نداریم وختی دست پخت مامانشو به رخمون می کشه بسته بندیش کنیم بفرستیمش ور دل مامان جونش:)))

 

 

 

یه شوهرم نداریم وقتی چنتا لاک جدید خریدیم واسه اینکه لاکای رو دسمونو نخوایم پاک کنیم رو انگشتای پای اون رنگشو تست کنیم , زنگ زده خونه میگه میکشمـــــــــت خدااااااااا از دست تو من چیکار کنم ظهری با اصحاب ( خب دیگه میدونید که عجیج ما در راس مملکته) رفتیم وضو بگیریم نماز بخونیم تا جورابمو در آوردم وضو خونه رفته رو هوا , خب به من چه دیشب هرچی بهش گفتم واسا تا پاکش کنم گفت بعد فوتبال منم خوابم برد خودشم که حواس نداره اصن :دی !

 

يه دوست پسر هم نداریم با وضع فجیح بریم بیرون همه بگن چرا اینجوری شدی؟؟؟
بگیم خفـه بــآبــآ اونکه باید بپسنده پسندیده...

 

 
 

 

روش حال گیری دختران:
-توخیابون خیلی با احترام از یه دختر آدرس بپرسیدبعد از جواب دادن جلوی چشماش از یکی دیگه بپرسید
۲- پشت چراغ قرمز راننده جلویی اگه دختر بود قبل ازسبزشدن چراغ دستتون رو بذارید رو بوق
۳- توی اتوبان جلوی ماشین یه دختر خانوم با سرعت ۵۰کیلومتر حرکت کنید

 

 
 

 

اقا رفته بودیم یه همایش واسه کنکور ارشد, یه خواننده اورده بودن صدا در حد خروسی که تازه قوقولی قوقو میکنه ! یارو ریتم شیش و هشت میزاشت روش چرت و پرت میخوند ولم نمیکرد !! حالا چرا ول نمیکرد؟؟
دختر خانوم های محترمی که اونجا بودن سر از پا نمیشناختن ریتم شروع میشد جیغ بنفش میزدن!! یارو فکر میکرد واسه صدای اون جیغ میزنن!! صد و بیستا اهنگ خوند شده بود عروسی فقط عروس داماد نداشتیم!!
دخترای جلسه :-))))
پسرای جلسه :-((((((((((((
نفر اول کنکور پارسال :-o
خواننده ( نمیدونم شکلک خر کیف چجوریه!)

 

 

 

فرشته ای به خواب مردی آمد وگفت آرزویی کن تا برآورده شود مرد گفت اگر راست میگویی اقیانوس آرام را اتوبان کن فرشته گفت این آرزو واقعا مشکل است آرزوی دیگری کن مرد گفت راز خلقت زنان چیست ندا آمد اتوبانت 2بانده باشد یا 4بانده

 

 

 

بابام به مامانم اس ام اس عاشقانه فرستاده...الان 2 روزه خونمون دعواست :|
مامانم گیر داده به بابام که این اس ام اس و کی واست فرستاده بوود؟

 

 

 

یه روز یه آقاهه میره تو گوگل و مینویسه : راه های شناخت زنان
بعد ، گوگل یه صفحه باز میکنه که توش نوشته : اگه فهمیدی به ما هم بگو :D

 

 

 

تو ماشینم نشسته بودم یه خانومه اومد جلو ماشینم پارک دوبل بره یهو زارت زد چراغ جلوی ماشینمو شیکوند منم سریع از ماشین پیاده شدم و ازخنده پهن شدم کف اسفالت.
خخخخفففف...

 

 

 

رفتم برا تولد مامانم کادو بگیرم فروشنده ها 2تا زن بودند یکیشون اومد مثلا به من کیفو نشون بده خودش انداخت دستش که من ببینم؟بعد به اون یکی زنه گفت:این جقدر شیک و مجلسی و خوشگله خودمم اینو بر دارم چرا تا حالا اینو ندیده بودم؟؟؟؟؟؟
(فکر کنم ور شکست شه چون هر چی میاره خودش بر میداره؟؟)

 

 

 

گویش دختران در سال 81:
عزیزم، عشقم، چرا ناراحتی؟ قربونت برم

 

 
 

 

چرا زنها بیشتر از مردها عمر میکنن ؟؟
.
.
چون خرید کردن باعث سکته قلبی نمیشه؛
ولی پرداخت صورت حساب ها میشه :))))

 

 

 

دیروز تو خیابون یه زنه اومد ماشینشو پارک کنه هر کی از اونجا رد میشد وای میستاد اونو نگاه میکرد.
ماشینو پارک کرد از ماشین پیاده شد دور برو که نگاه کرد از خجالت آب همه براش دست زدند.بدبخت نفهمید چجوری سوار شد و در رفت.

 

 
 

 

سه جور زن هستن که هیچ وقت مرد و درک نمی کنن.
جوان | میانسال | پیر !!::::::)



چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:تيكه اي به دخترا, :: 20:53 ::  نويسنده : ALIREZA       

 

 

يه سوال كه هم حافظه ي دخترا رو ميتونين باهاش ارزيابي كنين هم به تاريخ سفر ميكنيد:چه زمان از ورود آخرين خواستگار به خانه شما ميگذرد؟ تا عصر ژوراسيك رو راحت ميبردتون!!!!!D:

 

 



 

 

سلام و احوال پرسی مردان و زنان در خیابان:
مردان:سلااااام آقا مهدی ، به علیک سلام ممد آقا،چاکرم.
زنان :سلام شهناز خانوم. حال شما خوبه؟خانواده خوبن؟بچه هات همه خوبن؟پسرت کی انشاالله عروسیشه؟راستی دخترت زایمان کرد؟ شنیدم نوه بزرگت دانشگاه قبول شده!! تا یادم نرفته شما که عازم کربلا هستید برای ما هم دعا کنید، یادتون نره و......
واااااااااااای بابا بی خیال....
تازه نوبت به دومی نرسیده که جواب بده!!!!!!

 



 

 

آقا من خودم دخترم اما از وقتي واكنش دوستمو تو كوچه خيابون در برابر گربه و متلك پسرارو ديدم ديدم اعتراف ميكنم هر جوكي كه درباره ما دخترا ميسازين حقيقت محضه!!!

 

 



 

 

خانوووووما شارژ ايرانسل ميگيرم براتون پارك دوبــــــــــــــــــل ميكنم
شارژ و شمارتونو برام بزارین
پیغامای الکی و نیمخونم
اعتماد باید 2طرفه باشه!!!!!!!!!!!!!!!!!
اگه بخواین وب پارک دوبلمم بهتون میدم!! :دی

 

 



 

 

مهربونی زنها با وزنشون نسبت مستقیم داره…
هر چی وزن زیادتر مهربونتر!!
قبول دارید؟

 

 



 

 

فرق تفکرات دخترای قدیم و جدید؟
قدیم:2 بعلاوه 2=4
جدید:2 بعلاوه 2=خدایا یعنی به عشقم میرسم؟
بعد خواستگار میاد میگن فعلا قصد ادامه تحصیل داریم
آخه دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس رو؟

 

 


 

 

 

سر كلاس روان شناسي استاد داره در مورد تاثير عوامل ماورايي روي زندگي حرف مي زنه دختره جلو اين همه پسر مي گه استاد شما بخت هم باز مي كنيد .
هيچي ديگه مي خواستم برم خود كشي كنم گفتم اول براي شما تعريف كنم بعد..... حلالم كنيد!!!

 

فرستنده : محمد مهدی محمدی اصفهانی



 

 

دختر ایرانی مثل برنج ایرانی میمونه
شاید قد و بالای خارجی شو نداشته باشه
ولی ی عطر مخصوص خودش رو داره
ب سلامتی هرچی دختره ایرونیه!!!

 

 

 

 

یه روز به یه دختره پیشنهاد ازدواج دادم.
گفت برو بزرگ شو بیا زنت میشم.
رفتم بزرگ شدم.
گفت خوب حالا که بزرگ شدی بیا زنت میشم.
گفتم مگه عقلم کمه؟دارم زندگیمو میکنم.
اینطور شد که اون ترشیدو بدبخت شد.و من یه عمر راحت زندگی کردم.
والاه.

 

 
 

 

فرقی نمیکنه دودی که مصرف میکنی سیگار باشه یا قلیون..
اما تو اون لحظه جای خالیشو پر میکنه..
تقصیر ما نیست، میخواست باشه تا ما بودنشو بوسه بارون کنیم،نه اینکه با نبودش خاطره هاشو دود کنیم....................

 

 
 

 

اون دخترای قدیم بودن از سوسک میترسیدن..
الان همچین سوسکت میکنن که ودم نمی فهمی!

 

 
 

 

اغا
چه حالی میده تو این تحریم ها بیان لوازم ارایشی رو تحریم کنن
یعنی صبح که اومدی بیرون کلا کشورت عوض میشن زن هاش
=))

 

 
 

 

دختره قدش نهایت 160سانت، وزنش ظاهرا نزدیک 100کیلو.
اون‌وخت شغل‌ش رو زده: MODELING !!!!
احتمالن مدل آدیداس شده واسه توپ!!!!!! :))))))))

 

 

 

دیروز 3تا دختره دبیرستانی از مدرسه داشتن بر میگشتن یکیشون اینقدر داشت حرف میزد کوله اش از دوشش افتاد اصلا نفهمید!! برش نداشت رفت که رفت؟!!؟!؟!؟
ما هم گفتیم شاید توش بمبه فرار کردیم!!!!!!!!!!!!!!؟

 

 

 

مشکل دخترا اینه که تو دل برو هستند ولی هضم شدنی نیستند



چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:جك دخترها, :: 20:50 ::  نويسنده : ALIREZA       

 

بنظرتون دخترا چن تا رو پایی میتونن برن
بنظر من یه دونه
بنظرتون دخترا چن تا بارفیکس میتونن برن
بنظر من صفرتا
بنظر شما دخترا چن تا شنا میتونن برن
بنظر من صفرتا
بنظر شما دخترا چن تا مشت میتونن پشت سر هم بزنن
بنظر من صفرتا چون اصلا بلد نیستن مشت بزنن
حالا بنظر شما قوی ترین عضله دخترا چیه
بنظرمن ماهیچه های زبونشون
چون در طول شبانه روز بشدت داره کار میکنه
خخخخخخخ‎:)‎

 

 

یه تحقیق پیچیده ثابت کرده:
دخترا مثل اسمارتیز میمونن
ظاهرشون قشنگه ها اما حقیقتا چیزه دیگه ای هستن.
گفتم که داداشای خوبم حواسشون باشه

 

 

 

سلام خوبی ؟
اگه اجازه بدی مامانم با مامانت حرف بزنه ٬
فردا ساعت ۹ خدمت میرسیم امر خیره . . .
طرح شاد سازی دختران دم بخت !!!

 

 

 

ب خانومان شيك پوش عالم بگوييد:
اخرين مد كفن است ;-)

 

 

 

سریع ترین دوربین جهان اختراع شد.
این دوربین می تونه از خانوم ها در لحظه ای که
دهانشون بسته است عکس بگیره !

 

 

 

اخیرا کشف کردند که حرف مورد علاقه ی دختر های ایرانی در زبان فارسی ( پ ) و ( خ ) می باشد.
مثلا : دوست دارند که ( پول ) ( خرج ) کنند. ( پسر ) ( خر ) کنند. ( پدر ) ( خام ) کنند. ( پراید ) ( خرد ) کنند. ( پاسپورت ) بگیرند برن ( خارج) . ( پر رو ) و ( خوشگل ) باشند و … ادامه دارد.

 

 

 

خانم ها به كدام قسمتهاي خودرو علاقه مندند؟
1. آينه ها، آگاهي از وارد شدن خدشه اي به ميكاپشون..
2. داشبورد،جايگاه هميشگي لوازم آرايش

 

 

 

من واقعا تو خلاقیت بعضی از این دخترا موندم…
دختره ۱۵۰ سانت مفید قد داره؛
۱۰ سانت پاشنه زده زیر کفشش…!
کلیپس بسته رو کلش؛ اونم یه ۷ سانت مرتفع ترش کرده…!!
بعد در اومده میگه؛من دوست ندارم مردی که توی زندگیمه قد کوتاه باشه…!!!

 

 

 

شرکت نفت اطلاعیه زده: به زودی 3100 نفر از طریق آزمون استخدام میشن..
بعد دختره اومده کامنت گذاشته : به نظر شرکت معتبریه...
ای خداااا

 

 

 

طلاق دادن دیگه خیلی گرون شده. دیه زن هم که دیگه نگو. راه حل جدید با خرجی بسیار کمتر:
یک پراید دست دو بخرید (هرچه قدیمی تر و داغون تر بهتر) و زنتان را بفرستید با آن تمرین رانندگی!!!

 

 

 

دایی کوچیکم آزرا داره تازه زن گرفته به یه ماه نکشید دختر رو دید پسندید گرفتش البته دختره بیشتر... موقع تحقیق گفته بودن یه پسره دیگه هم دختره رو میخواد که خانواده دختره تکذیب کردن دختره گاهی وقتا که احساس کرده بود ممکن ازدواج بهم بخوره تا مرز گریه پشت تلفن رفته بود میگم به یه ماه نکشید عقد کردن لا مصب آزرا ماشین نیست که مشکل گشاست
پسرای بدبخت مث من بکوبن لایکو ...
راستی دلم واسه اون پسره که تکذیبش کردن میسوزه خراب بشی دنیا

 

 

 

الان داشتم اخبار گوش میدادم
گزارشگر رفته از پلیس راه تهران میپرسه علت ترافیک زیاد تهران چیه؟؟؟
میگه از رانندگی خانم هاست
خدایی واقعیته
ببینید این زنا باعث اختلال محیط زیستم هستن ، ینی اکوسیستم میترکونن ها.والا

 

 

 

نمی دونم اگه تلفن اختراع نمیشد زنها چگونه اوقات همیشه بی کاریشان را میگذراندن

 

 

 

نمیدونم چرا همه زنا فکر میکنن مردا عقلشون تو بازوشونه؟!!!!
اگه اینطوره زنا هم عقلشون تو زبونشونهD:
ینی از صد تا کلمه که میگن نود و نه تاش حرفای الکیه و اون یک کلمه هم جا خالیه!!!!!

 

 

 

پسربه دختره:کجا میری؟‏ دختر:میرم خودکشی کنم!‏ پسر:پس چرا اینقد آرایش کردی؟ دختر:آخه فردا عکسم تو روزنامه ها چاپ میشه!‏

 



چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:جک دختر ها, :: 20:45 ::  نويسنده : ALIREZA       

 

ﺧﺎﻧﻤﺎﯼ ﻋﺰﯾﺰ ...!!
.
.
...
.
.
ﺍﯾﻨﻘﺪ ﺷﻴﮑﻢ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ ﻭ ﻟﺐ ﻭ ﺩﻣﺎﻏﺎﺗﻮﻧﻮ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩﻳﻦ ﺍلاﻥ ﺗﻮ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﻫﺮﭼﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻴﺒﻴﻨﻴﻢ ﺷﮑﻞ ﺳﻴﻨﺪﺭﻻﺱ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﭽﻪ ﻣﻴﺒﻴﻨﻴﻢ ﺷﮑﻞ ﺳﻤﻨﺪﻭﻥ خوب نکنین دیگه...

 

این دخترایی که گوششونو میندازن بیرون منظورشون چیه ؟؟؟
مشکل شنوایی دارن یا میخوان بگن ما گوش داریم شما ندارین ؟؟؟؟ :)

 

آقا چرا تو کشور ما اینقدر بیش از حد به بانوان توجه میشه؟! زن سالاری مازاد داریم انگار!
به یه سری موارد اشاره میکنم :
1. مثلاً تو پمپ بنزین ، مسئول جایگاه میگه خانوم شما نیا پایین خودم برات میزنم! حالا اگه واسه مردا بخوان بزنن 1000 تومن انعام به زور میگیرن :|
2. موقع خرید کردن ، یه خانوم میتونه از یه آقا تا 30 هزار تومن تخفیف بگیره اما ما مردا اگه بخوایم چونه بزنیم میگن آقا برو نداریم :|
3. تو دانشگاه استادا همش به دخترا توجه میکنن و ما پسرا همش دایـورتیم!
4. وقتی یه مرد جلوی یه تاکسی نشسته باشه و یه خانوم بهش بگه آقا میشه برید عقب بشینید : فقط %0.01 احتمال پاسخ منفی وجود داره ، حالا برعکس اینو خودتون درنظر بگیرید!
5. توی خونه: دخترا "عزیزم" و "گلم" خطاب میشن ، ما پسرا "هوی" و "هوششششش" :|
همه اینا رو گفتم نتیجه ای بگیرم : همین کارا باعث میشه ما پسرا حرصمون بگیره و نیایم شما رو بگیریم و شما تبدیل به ترشی بشید دیگه
ای بابا اعصاب نذاشتید دیگه!
موافقان بنوازند لایک را

 

مزن زن را ولی چون برستیزد
چنانش زن که دیگر بر نخیزد
من :-)
زنم :-(

داشتم توي يه خیابونی رد میشدم همینطور که میرفتم اون طرف خیابون دخــــــتره یه جیغی کشید
من : سریع پریدم طرف دختره
خانوووووووم چیزی شده؟؟؟
دختره : نــــــــــه
من : پس چــــــــــــــــی شد؟؟؟
دختره : توروخدا بیا زیر درخت این گربه چقدر نازه
:|
ای خدا شکرت دختر نشدیم

 
 

یعنی هوشت تو حلقم که میای تو سوپر مارکت میگی:
آقا شارژ دوتومنی دارید؟؟
آقا: بعله
ببخشید چنده؟؟؟!!! :))

 

تحقیقات نشون داده شوهران سیگاری تمایل بیشتری به گذاشتن آشغالا جلوی در دارند..
پس
شوهر سیگاری هم امتیازات خودشو داره.. :))
آما کو شوهر؟؟ :))) خخخخخ

 

آقایون وخانوما
توجه توجه
شماروبه اون دیوار بتونی قسمتون میدم اگه خوشتون اومد بکوبین اون لایکو
روزی مردی تصمیم گرفت تمام مشکلات خودرابه دریا بریزد
اما
اما هرکاری کرد زنش سوار قایق نشد...

 

دقت كردين كفشاي بعضي خانوما حكم چارپايه سيار رو داره؟؟؟!!!!!

 

در سندی معتبر آمده دختران وقتی بیشتر ازسه نفر یه جا جمع میشن میتونن حتی رابطه لیلی و مجنون رو هم خراب کنند!

 

یه نفر پست گزاشته بود که بگید چشماتون چه رنگیه
یه خانومه اومده بود کامنت داده بود روز ها آبی شبا قهوه ای :|
من :|
چشم :|
خانومه :))))))
بازم من :(((((
همچنان من :o

 

این بعضی دخترا که کفش میپوشن با نیم متر پاشنه! قصدشون اینه بلندتر شه قدشون بیشتر تو چشم باشن؟؟؟ یا خودشون رو شکنجه میدن؟؟؟

 

تفاوت قلب دختران و پسران!
قلب پسرها مثل پاركينگي است كه هيچ وقت تابلوي ظرفيت تكميل بر در آن ديده نميشود و اما قلب
دخترها مانند فرودگاهي است كه مدت ماندن يك هواپيما در آن بستگي به فرود هواپيماي بعدي دارد!!

 

شما هم مثل من وقتی که تو پیاده رو به یه عده زن برخورد می کنید ، میرید تو خیابون و فحش راننده ها رو به جون میخرید، اما پشت سر اونا راه نمی رید؟؟!!!
بابا بخدا آدمو روانی می کنن، انگار باغ باباشه قدم میزنه..

 

از خانومای ایرانی اگه سنشون رو بپرسی یا نمیگن
یا اگه بگن با توجه ب سن واقعیشون چن سالشو فاکتور میگیرن
حالا بنظر شما خانومای خارجی هم همینجورن یا اینکه مثل خانومای گل ایرانی هستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:جک دخترها, :: 20:38 ::  نويسنده : ALIREZA       

 

بچه: چرا عروس لباس سفيد ميپوشه؟
مامان: چون بـهـتـرين خاطره زندگيشـه
بچه: چـرا دامـاد مــشـکـي مـيـپـوشـه؟
.
.
مامان: خـــفه شـــو برو تو اتاقت :|

 
 

بزرگترین کابوس یه دختر چیه؟
.
.
ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﺳﺮﺵ ﻫﻮﻭ ﺑﯿﺎﺭﻩ = ﻧﻪ
ﺷﺎﺭﮊ ﺍﯾﺮﺍﻧﺴﻠﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ =ﻧﻪ
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻣﺦ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺰﻧﻪ = ﻧﻪ
ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﺑﺮﺳﻪ ﺧﻮﻧﻪ = ﻧﻪ
ﺑﺮﺍﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﮐﻠﻨﮓ ﺑﯿﺎﺩ = ﻧﻪ
ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺻﺶ ﺑﺮﻩ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺑﺸﻪ = ﻧﻪ
ﭘﺲ ﭼﯽ ....
.
ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﻪ ؟؟
.
ﭘﺴﻮﺭﺩ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ
ﭘﺴﺮﺵ ﯾﺎ ﺩﺍﺩﺵ ﺑﺪﺯﺩﻩ = ﻧﻪ
.
ﭘﺲ ﭼﯽ؟؟؟
.
.
.
ﭘـــــــــــــــــــــﺎﺭﮎ ﺩﻭﺑــــــــﻞ !

 



 

وقتی هوا بارونی میشه :
.
.
.
.
برخورد پسرا : ااااه دیگه نمیشه فشن کرد :(((
برخورد دخترا : آخ جوون , مامان چکمه هام کجان :)))

 



 

یه دختـــری تعـــــریف میکرد:
دیروز داداشم چند ثانیه بهم نگاه کرد بعد با یه حالت دلسوزانه گفت : تو خونه هم که هستی آرایش کن !!!!

 



 

 

 

قضیه رنگ کردن موهای دخترا منو به یاد جونی هام میندازه که گنجشک رو رنگ می کردم و به اسم بلبل می تپوندم به پسرا !! :-)
حالا بدمصب! از کارم که کپی می کنی، به درک!! لااقل یه اسم ازم بنویس که از کی یاد گرفتی!!! :-)



 

یه روز یه زن نویسنده به برنارد شاو گفت:
اگر من زن تو بودم تی فنجون چایت سم میریختم
برنارد شاو هم گفت :
اگر تو زن من بودی من هم بدون معطلی اون فنجون رو سر میگشیدم

 


 

 

یعنی من واقعا لذت می برم و می بینم که دخترا اینقدر خوب به خودشون می رسن و آرایش می کنن.
خدایی قدر ما پسرا رو بدونین، اگه ما پسرا نبودیم همین یه ذره آرایش رو هم واس خودتون حروم می کردین!
نگو که نمی دونیم این همه زرق و ورق واس کیه!!! :-))))



 

زن به مرد: دوسم داري؟
مرد: خبر مرگم چاره اي جز اين دارم.
و اين چنين بود كه عشق آغاز شد.

 



 

دختره تو قسمت کامپیوتر استخدام می شه... در پایان روز اول، رئیس ازش می پرسه: خوب، امروز چکار کردی؟
میگه: هیچی کلیدهای کیبورد نامرتب بودن به ترتیب الفبا مرتبشون کردم !!!

 



 

نمی دونم چرا خانوما پارک بانوان دارن ولی آقایون پارک بانوان ندارن
آخه این چه وضعیه آخه
چقدر تبعیض جنسیتی
بعدم میگن برابری حقوق زن و مرد
رسما دارن حقوق ما مرد ها رو پامال میکنن

 

 

فرستنده : hamid



 
من نمیدونم این چه صیغه ی جدیدیه که دخترا تا گواهینامه میگیرن پشت ی 206میشینن ی سیگارم میذارن گوشه لبشون با 6کیلو آرایش!؟!؟!؟!!؟!؟
آخه خواهره من یعنی چی ی ی ی ی ی؟!؟!؟!
شمام دیدن؟؟؟؟

 
 

این دخترایی که تا بهشون میگی سلام خانوم میگن لطفن مزاحم نشو …
خب لامصب واسا ببین چیکار داره طرف بعد خود داف پنداری کن !!

 



 

اين دخترايي كه با يه نم بارون" کوت " مى پوشن همونايى اند كه تو حراج ٧٠ ٪ پارسال خريدند الان لحظه شمارى ميكردن زودتر بپوشن !!
:))))))))

 



 

 

 

اگه رگ غیرت یک زن بگیره
.
.
.
.
حتی سوسک هم جلودارش نیست !
دیدم که میگیما :))))))))))



 

 

وزن دختران بدون آرایش 52.47
ون دختران بدون آرایش 54.84



چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:جک, :: 20:21 ::  نويسنده : ALIREZA       

هشدار به دختران مجرد... به زودي دختران چيني با مهريه كم وارد كشور مي شوند.

 

 

يارو داشت رد مي شد، ديد دارن يه نفرو ميزنن. پرسيد:

 

چرا ميزنيدش؟ گفتند: فلان فلان شده ادعاي پيامبري ميكنه.

 گفت: بزنيد اون دروغگو رو، من اونو نفرستادم.

 

2 تا دوست با هم ميرن هتل، اولي ميره توالت فرنگي، دومي مياد كتكش ميزنه!

 ميگن: چرا ميزنيش؟ ميگه: من هر روز از اين چشمه آب مي خورم،

اين اومد دستشويي كرد توش !

 

 

يارو از زنش ميپرسه: از ازدواج با من مثل سگ پشيموني

 

 يا مثل خر كيف مي كني؟

 

يارو نوشابه ميخوره، گازشو ميگيره ميره شمال

 

غضنفر: اون مورچه رو ميبيني كه بالاي اون كوهه؟

قل مراد: كدومو ميگي؟ اوني كه چشماش بسته است

 يا اوني كه چشماش بازه؟

 

 

 

 

شعر غضنفر برای نامزدش:
صبح که دره پنجرمون وا میشه
عصر که در پنجرمون وا میشه
شب که در پنجرمون وا میشه
وای که چقدر پنجرمون وا میشه !!!

 

 

 

 



چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:جک عاشقانه, :: 20:16 ::  نويسنده : ALIREZA       

 

سلامم به گرمای قلب تو دوست دلم لحظه ای با دلت روبروست بگو عاشقی تا سلامت کنم تمام دلم را بنامت کنم

قصه نیستم، که بگویی... نغمه نیستم، که بخوانی... صدا نیستم، که بشنوی... یا چیزی چنان که ببینی... یا چیزی چنان که بدانی ... من درد مشترکم.. مرا فریاد کن..

فکر می کردیم عاشقی هم بچگیست... اما حیف این تازه اول یک زندگیست... زندگی چیزیست شبیه یک حباب.. عشق آبادیه زیبایی در سراب... فاصله با آرزو های ما چه کرد... کاش می شد در عاشقی هم توبه کرد

وفای شمع را نازم که بعد از سوختن ...به صد خاکستری در دامن پروانه میریزد...نه چون انسان که بعد از رفتن همدم... گل عشقش درون دامن بیگانه میریزد

جذابیت‌های تهران.....- تهران تنها شهری است که در آن می‌توانید وسط خیابانهای آن نماز بخوانید، وسط پارک شام بخورید، در رستوران به دیدن مانکن‌های لباس‌های مدل جدید بروید، در تاکسی نظرات سیاسی‌تان را بگویید، در کوه برقصید،.در تهران از همه جای ماشین‌ها صدا در می‌آید، جز از ضبط صوت آن..در شمال شهر تهران مردم در سال 2020 میلادی زندگی می‌کنند و در جنوب شهر در سال 94 هجری قمری

افغانیه رو می خوان اعدام کنن میگن حرف آخرت چیه میگه کارگر نمی خوای

من در این تنهایی فکر یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد

یک کشاورز نمونه در اقدامی بی نظیر توانست با پیوند درخت پسته و زیتون درخت پستون به عمل آورد.

نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه میلغزد ولی باران نمی داند که من دریایی از دردم به ظاهر گر چه می خندم ولی اندر سکوتی تلخ می گریم

تکیه بر دیوار کردم خاک بر پشتم نشست/دوستی با هر که کردم عاقبت قلبم شکست /آن قدر رنجی که دنیا بر دل ما می کند/بر دل هر کس کند او ترک دنیا می کند

نمی دانم تو می خوانی ز چشمم حرفهایم را نمی دانم تو می بینی نگاه بی صدایم را که می گوید بدون مهربانیهای بی حدت... بدون عشق تو، هیچم...

خواستم خودمو گول بزنم ؛ همه ی خاطراتم رو انداختم یه گوشه ای و گفتم : فراموش. یه چیزی ته قلبم خندید و گفت : یادمه

وقتی «قدرت عشق» بر «عشق به قدرت» غلبه کند، دنیا طعم صلح را می چشد


رشتیه???????????????????? مشترک گرامی دسترسی به این جوک امکان پذیر نمی باشد

تو را به جای تمام کسانی که نمی شناسم دوست می دارم تو را به جای تمام روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم برای خاطر عطر نان عشق و برای خاطر اولین گناه تو را به جای کسانی که نمی شناسم دوست دارم و ترا به جای کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم

 

مشخصات یک پسر خوب: 1- پسره خوب تنهایی میره سینما وپارک - 2. یه پسره خوب بعد از تک زنگ سراغه تلفن نمیره - 3. یه پسره خوب وقته برگشتن به خونه ماشینش بوی اُدکلنه زنونه نمیده- 4. یه پسره خوب تو کلاسّه دانشگاه تا شعاع 3 متری هیچ خانومی نمیشینه - 5. یه پسره خوب پس از اتمام صحبت گوشی تلفنو بوس نمیکنه - 6. یه پسره خوب وقتی میاد خونه قرمزیه رُژه لب رو صورتش دیده نمیشه - 7. یه پسره خوب بعد از شنیدن اسم جنّیفر لپز استغفرالله میگه

پسری از سربازی برای پدرش این طور تلگراف زد : " من کاظم پول لازم " پدرش هم در جواب گفت : " من تراب وضع خراب

یه دوست خوب توی این دنیای بد مثل یه فنجون قهوه می مونه نمی تونه فضا رو گرم کنه ولی دلت رو گرم می کنه

کدام عضو مرد است که هیچ استخوانی ندارد، پررنگ است، دوست دارد تلمبه بزند و در عشق بازی نقش مهمی دارد؟............. اون عضو، «قلب» است، البته نظر شما هم محترم است

تشخیص دختر ایرانی !: هرگز بینی هایشان عمل کرده نیست . - موهایشان خدادادی طلائی است و مادر زادی مش داره . - وقتی از کنار هم رد میشن هرگز به هم چپ چپ نگاه نمی کنند. - تمام زیور آلاتشان طلاوجواهرات اصل است. - تا قبل از ازدواج هر گز ابروهایشان را بر نمی دارند. - بدون اجازه خانواده شان هیچ جا نمیرن . - وقتی باهاشون دوست شدی هفته دوم باید بری خواستگاری . - همیشه سر به زیر هستن و به هیچ غریبه ای نگاه نمی کنند

دوست داری تغییر کنی؟ خوشگل بشی؟ عوض بشی؟ مامان بشی؟ اصلا یه چیزه دیگه بشی؟ پس با ما تماس بگیر سازمان بازیافت زباله

استاد دختررو میبره پای تخته میگه دستگاه تناسلی زن رابکش دختره خجالت میکشه سرشو میندازه پایین پسره میگه ببخشید استاد داره تقلب میکنه



صفحه قبل 1 صفحه بعد

 
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

 لطفامشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 73
بازدید کل : 8890
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content






جاوا اسكریپت

جاوا اسكریپت

جاوا اسكریپت




Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

داستان روزانه